مــاهــے بــانــو

مــاهــے بــانــو

گـاه نـوشـت هـای یـک مــاهــے
مــاهــے بــانــو

مــاهــے بــانــو

گـاه نـوشـت هـای یـک مــاهــے

ازت .. متنفـ...

از آن وقت هایی که .. زندگی ام به دو نیمه تقسیم شد !

قبل از این اتفاق .. و متاسفانه .. بعدش ..

از آن اتفاق هایی که تا آخر عمر جلو چشمم است ..

و شاید تا آخر عمر مثل همین حالا با یاد آوریش اشک بریزم ..

 

کاش بروم یک جای دوور .. کاش مهر زودتر برسد ..کاش امروز را مرده بودم ..کاش فردا را بمیرم ..

 

+ وقتی از چشم می افتد ..

+ خدا؟ :(

این قصه سرِ دراز ...

گاهی هر چقدرم هم از چیزی در بروی ..

آخرش ..

درست همان لحظه که نفس راحتی میکشی و میگویی

"آخـیـش .. ، فعلا قصر در رفتم"

برایت دست تکان میدهد !!


و جالب تر اینکه ، باوجود پیش بینی چیزی شبیه به این ، باز هم در جواب دادن در میمانی .. یا شاید .. چگونه جواب دادن ..

 


من یک ماهی ِ از مرحله پرت هستم .. که هی دو سال گذشته را بیاد می آورم و تازه تازه نتیجه گیری میکنم !!

 


+ وقتی دو نفر مستقیما یه موضوع رو میگن و هر دو نفر اصرار دارن تنها کسانی هستند که خبر دارن :| و از طرفی 5 6 نفر هم غیر مستقیم نشون میدن خبر دارن :| با تشکر !!

این بار اول نیست ..

که چیزی را حدس میزنم .. و بعد انکارش میکنم ..

اما چند صباح بعد ، حدسم درست از آب در می آید ..


باید جملاتم را کنار هم بچینم .. 

بگویم .. بگویم ..

نمیدانم .. !


فقط می توانم بهانه بیاورم ..


خودم هم میدانم .. چند روز یا چند هفته دیگر موضوع به کلی فراموشم میشود ..

اما مشکل من این است که ، همین چند روز توی فکر بودنم باید بگذرد .. هر چقد هم که مسئله ساده باشد ..

خب .. شاید هم .. نباشد .. !



.. این که بودی ، خوب بود ؛
اگر نبودی ، بهتر بود .. !

رهی نمانده تا ...

این روز ها روز شمار مرگ اند انگار ..

که مثل برق هم میگذرند و هی مانده روزها کمتر می شوند ..

مریضی که روز مرگش را میداند و باید این چند صباح مانده را جان بکند و تلاش کند و حلالیت بطلبد و ..

اما نمیکند .. نمی طلبد ..

مات مانده و فقط به باید ها فکر میکند اما .. کدام عمل ؟!

ماهی ..

ماهی جان ..

این کار را نکن با خودت .. نکن ماهی ..